سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 69364
کل یادداشتها ها : 53
خبر مایه


یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

 
اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

 
اون فرشتته دیگه هم میگه :

 
تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

 
خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

 
فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی

 
گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این

 
ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که

 
چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو
 
این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه
 
و شفا پیدا کنه.

 
 
خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .
 
فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و

 
ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند
 
روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد
 
اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که  کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من
 
از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو
 
بخوره.......
خلاصه هر دوتا  فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا
 
میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...

 
خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها
 
داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا

 
رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به
 
خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت
 
مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که
 
تغییر کنه ....
فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ،
 
چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............

 
خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت ..
 
اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب

 
رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش
 
کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد ..............






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ            
           




قالب وبلاگ